2011/10/15

بیست و سومین برگ

ما  هر دو از یک ریشه ایم از یک خاک از یک هوا ، ما هر دو با معنای گس رنج کشیدن آشناییم ، ما هر بار شکسته ایم و تحمل کرده ایم و گوشه ایی از زندگیمان گم شد و زخم برداشتیم و آخ نگفتم و گاهی اشک
تو هم مثل من دلتنگ می شوی ، تو هم مثل من دلت می گیرد ، تو هم مثل من کم می آوری انقدر که نگفته ایی و کم می شوی و می نشینی و فقط نگاه می کنی
ما مثل هم با معنای روزهای تلخ روزهای بی حوصلگی روزهای از دست دادن آرام جان آشناییم
هم نفس شده ایی با لحظه های زنی از جنس زمستان که تاب و تحمل این کشیده شدن را ندارد، تو خودت به زبان های مختلف دردهایت را برایم گفته ایی و من نه به گوش سر که به گوش دل شنفته ام همه ی حرف هایت را و آه کشیده ام که چرا کسی چون من معنای تنهایی را این همه عمیق می داند
چشم هات که می خندد هنوز هم غمناکیش پیداست و لمس دستانت مرا متعهد می کند به شاد کردنت
چه بگویم
 چه بگویم که همه ی این رفتن ها و گم شدن ها ، همه ی این حرف زدن ها و ماند ها ، همه ی این فهمیدن ها همه دردناک است
چه می توانم بکنم وقتی بغض هایم راه حرف هایم را می بندند و لبخند که می زنیم هر دو می دانیم چقدر تلخ است
کاش شادی های دنیایم بیشتر بود که تقسیم اش می کردم با قلب مهربانت یا کمی تواناتر بودم در شاد کردن آدم ها
احساس می کنم دیر می شود
احساس می کنم تو رنج می کشی
احساس می کنم همه ی تلاش ها بی حاصل اند
چقدر دلیل دارم برای دوست داشتن ات و چه دردی می کشم از این همه دلیل و...کاش می دانستی که صادقانه اعتراف می کنم به این ناتوان بودن
فکر می کنم به کسی از آن سوی مرزها که آن همه نیرومند دنیایم را متحول ساخت و خودش بارها سوخت و من اشک هایش را و خون کنار لبانش را دیدم...تو می دانی دیدن پر پر شدن آرام جان یعنی چه و من...آه
این روزها عجیب درگیرم با منی که می فهمد و منی که می خواهد نفهمد
طاقت می آوری ؟
تاب رنج هایی که باید کشید تا کم کم غبار فراموشی از راه برسد ؟
من عشق را در ضربان نامنظم قلبی دیدام و نفس های سختی که...وساده نیست گذشتن و تو عشق را در نوشتن و خواندن ، کنار هم و پا به پای هم روزهای زندگی را طی کردن و ناگهان شُکه از، از دست دادن همه ی آن روزها   
کاش پیدا شدن به همین سادگی ها بود
تو می فهمی چه می گویم

No comments:

Post a Comment