2011/10/19

بیست و هفتمین برگ

شاید تمام وقت هایی که نشسته ام و برای خودم قالب یک زن زمستانی نفوذ ناپذیر را ساخته ام در این فکر بوده ام که از آنچه هستم فرار کنم ، شاید تمام تمنای این ساختنو ساختن از برای پنهان کردن مفهوم های درک شده ایی از روزهایم است که می خواهم درکشان نکنم که این منه آرام با این لبخند همیشگی درونی مشوش دارم یا شاید این منه عاشق برف گاهی از حرارت شمینه لذت برده ام ، می دانی قصدم گفتن تناقصات است و از آنچه که هستیم در فرار بودن
شاید وقت هایی که برای خودم آسمان ریسمان بافته ام که " تو کم بوده ایی ، کم گذاشته ایی باید بیشتر و بیشتر می خواستی شاید حالا به آنچه دیگران امروز راجع به تو فکر می کنند نزدیک تر بودی " همه اش ترفندهای زیرکانه ایی بوده است برای کامل نشناختن خودم ، کامل درک نکردن خودم و از این زاویه که نگاه می کنم می بینم چقدر در حق خودم ظلم کرده ام
ساعت ها و ساعت ها کناری نشستن ، تکان خوردن و اشک ریختن ، رنگ مالیدنو احساس را در زنجیره ایی از اشکال پنهان کردن ، نوشتنو جمله خلق کردن ، راه به آرامش رسیدن بود اما سطحی...زن های زمستانی انگار رگه هایی از تردید را همیشه همه جا با خود می برند
دقیقه ایی چشم هایم را بستم و تصویرت را ساختم وقتی قدم هایت را کنارش می شماری ، سری تکان دادم و چشم هایم را باز کردم ، تو می توانی به اندازه ی تمام لحظه هایی که می سازی خوشبخت باشی این یک قانون است
سیگاری روشن می کنم و از پنجره به آسمان تاریک خیره می شوم ، خط فکرهایم را دنبال نمی کنم ، بیشتر دنبال این هستم که بدانم قالبی که برای خودم ساخته ام و حصاری که به دورم خودم کشیده ام چه میزان کاربردی بوده است ، که امروز از پس سال ها انگار دلم بخواهد چیز دیگری باشم یا که نه قالب دیگری برای خودم بسازم ، خوب می فهمم همه ی قالب هایی که برای خودمان می سازیم در نهایت تکمیل کننده ی قالب قبلی است
امروز من زنی هستم که کمتر از روزهای قبل می ترسد ، کمتر از روزهای قبل سرفه می کند و کمتر از روزهای قبل دل اش می گیرد ، زن زمستانیت انگار راه های رسیدن به اندیشه های عمیق را کشف می کند
اما ازآنجا که زن های زمستانی سخت قالب عوض می کنند ، من هنوز همان زنم ، به همان اندازه حساس و دوست دار قصه های زندگی و نگران لحظه هایی که مثل باد می گذرند
گران نباش انگشتم را نمی سوزانم

No comments:

Post a Comment