2011/10/21

بیست و نهمین برگ

من از تمام داشتن های این حوالی مرز بین پاییزو زمستان را بیشتر دوست می دارم ، مرزی بین سرد و سردتر بین بارانو برف بین برگ ریزانو برف پوشان
اینجا به قد تمام روزهایی که خواب بودم بیدارم و سرم درد نمی کند و نم نم خوشی ایی که زیر لب  مزه مزه می شود مثل تمام کیک های صبحانه لطیفو مطبوع است
دستم را پشت دستم می کشم و دلم پر می شود از لطافتی زنانه و بی درنگ یاد سرانگشتانِ نوازشگری می افتم که خوب همدستی می دانند ، موهایم را پشت گوش می اندازم و قلم را اینگونه می رقصانم که آداب دانان خوب از پس روزهای تلخ بر می آیند آنجا که تو فکرهایت را یک کاسه می کنی برای تصمیمی و خوب آداب سر قول هایت ماندن را می دانی یا آنجا که سرما که به جانت می افتد یک چای گرم میریزی و یک لا بیشتر می پوشی ، این مثال ها کمی پیش پا افتاده است می دانم اما از همین آداب دانی های پیش پا افتاده می شود در مسیر بود وگرنه چه بسیارو بسیار که رفته اند و نرسیده اند و با سری به سنگ خورده ، گیج دنبال راه گشته اند
مخلص کلام
بیا و بیداریت را هر روز جشن  بگیر ، بیا و این به خاطر ماندن ها این اصولی بودن ها و این شمع های روشن ذهنت را به فال نیک بگیر که آدم های این زمانه بیشتر از آنچه منو تو حتی با هم به ذهنمان می رسد در خود غرق اند
عطر چای که به جان آدم می افتد مثل تمام ویارها باید بروی سراغش و خودت را به دستش بسپاری...
یک چای گرم لیوانی برای تو و یک چای گرم لیوانی برای من ، روزهای خوب را به همین آسانی می شود جشن گرفت و این برقی در چشم هایت پرپر می زند انگار تلاش خستگی ناپذیری دارد برای عبور از سدهای دفاعیه من و من لبخندی می زنم و چشم هایم را می بندم
...کشف کن

No comments:

Post a Comment