2011/10/15

بیست و دومین برگ

پرم از حس مزبوهانه ایی که شاید اسم اش زندگی باشد , تلاش مزبوهانه ایی برای شاد بودن , برای بودن , برای نفس کشیدن که هر بار مثل مازیار از خودم می پرسم مگر می شود  بی تو خندید ؟
چیزهای این دنیا همه تو را از من میگیرند همه سعی دارند کنارت نمانم این فاصله ها که هر روز انگار به نحوی بیشتر می شوند این چشم ها که انگار ضعیفتر از همیشه اند این آدم ها , آخ از این آدم ها
من بسته شده ام , من غرق شده ام من بی تو انگار سال ها مرده ام , من بی تو انگار هیچ معنای خاصی نمی دهم , من بی تو پرم از تلاش های بی حاصل , مرگ هم چاره ام نمی شود , من بسته شده ام به این آدم ها که ریشه دوانیده اند , که تو هر روز در من ریشه کن تر می شوی که من انگار فرار می کنم از تمام نتیجه ها آخ کسی کاش پیدا می شد که یک بار برای همیشه راحتم می کرد , من درد می کشم ,من درد می کشم ,بغض هایم را دفن می کنم , شبهای بسیاری بر مزار بغض هایم خیره مانده ام مبادا بیدار شوی و اشکی ببینی , دلت بلرزد که من باز بی قرار شده ام که این همه غصه مرا انگار سال ها کشته باشد که این روح هم چنان تو را دوست می دارد که این روح سرگشته جسم اش را می کشد نکند تو مرگ دوست داشتنی هایت را ببینی , من بی تو سال هاست مرده ام و این آدم ها که دوستشان می دارم همه انگار مرا هر روز می کشند , آخ از این آدم ها بیا قراری بگذاریم , بیا هیچ وقت نفهم که چقدر دردناک است دنیایم که گرد فراموشی نمی نشیند هیچ جای این دنیای لعنتی که سر تا ته اش را بروی شاید به 20 قدم هم نرسد , من شکسته ام ویران کرده ام تا شاید چیزی تغییر کند که شاید تو همش همه چیزم نباشی که شاید خسته شوم که دست بردارم از این همه زخم برداشتن هر روزه , آخ یک دست , یه دست نشانم بده که تسکینم دهد تا نمی دانم , بگو بمیر تا بمیرم و خلاص... آخ که مرگ هم چاره ام نمی شود...

No comments:

Post a Comment