2011/08/24

از نمی دانم ها

دلم می خواهد بروم برای خودم گم شوم تا کسی پیدایم نکند و این خودم را که چشم دیدنش را ندارم از چشم همه مخفی کنم ، اما وقتی به تو دل آشوبه هایت فکر می کنم ، پای رفتن از من می گریزد
انگار که هیچ درسی از این دنیا نگرفته باشم ، مثل کودکی که تازه از خواب بیدار شده ، سرجایم می نشینم و ماتِ مات سفدیِ کاغذ را از آنجا که سیاه می شود نگاه می کنم
دلم برای دست نوشته هایت تنگ شده
برای سلام دادن هایت ، گله کردن هایت ، عاشقانه هایت
چقدر زمان زود می گذرد ، اما انگار من در جایی از زمان متوقف شده باشم که انگار ثانیه ایی بعد از آن شب از من نگذشته است ، اما چرا وزن اندون در من چند برابر شده است و تنها تغییر زمان برای من همین است
تو انگار به اندازه ی تمام روزهایی که گذرانده اییم از من دوری و من همچنان بی آنکه بدانم چه باید بکنم به کاغذ خیره مانده ام




No comments:

Post a Comment