2011/08/02

شبی در مرداد

فکر کردم امشب باید چیزی بنویسم ، چیزی از خودم که نمی دانم کجای این دنیای کوچک یقه ام را گرفته است و چه نیرویی هم دارد
درست حدس زدی ، گریه کرده ام ، عمیق هم و رها نشدم انگار هنوز
درست حدس زدی هنوز هم چیزی از تو مرا می کاود
نشسته ام اینجا و خط خطی می کنم ساعت ها را ، که چه کرده ام و چه شده است
من نقاش خوبی هستم یا نیستم چه سود که توانایی رنگ آمیزی چندی است از کف داده ام
هنوز هم خط هایی می کشم که بدنی می سازد و انحناهایی تاریک وسایه ایی و... و همین ، رنگ ها را کجای  این دنیای لعنتی خاک کرده اند ؟
کتابم را چند بار از سر گرفتم و بستم و من هنوز همانجا بودم ، سطر اول ، نقطه ی شروع ، نقطه ی پرتاب شاید ، دست هایی که بغض تو را می بارید امروز وسط این همه شلوغی ها آرام داخل جیبم می خزد و سکوت می کند و اندکی می لرزد ، پشتم بودی و به جلو راندیم و من امروز افکاری دارم که تازه اند و مرا می ترسانند
آدم هایی تازه روی دایره ی اعتمادم رژه می روند که تو خواستی راهشان بدهم و من...دروازه را گشودم و جنگ شد و مردی که آسمان را هر روز به توصیف می نشیند قدم زنان شهر من را درنوردید و من نگاه بودمو ، سکوتو...جای تو اما روی آن سکوی کوچک خالی بود و او چشم های مرا می دزدید هر بار که سکویِ خالی را نظاره می کردم و گفت این خیابان را بیشتر دوست داری ؟ هر زمان گمت کردم اینجا پیدایت خواهم کرد ؟ و من کنجکاو آن همه نزدیکی که هی مهم است ؟ که هی پیدا شدنم کجای دنیای تو را پر خواهد کرد!! که هی ، به راستی این همه زمان داشتی که این چنین شهر مرا درنوردیدی ؟
تعجب نکردی ، حتی لبخند زدی و من نگاه هایم همه به آسمان توصیفی پرت شدند و سکویت را خالی تر از خالی کردی
تو مرا دورتر خواستی که دیگر نخواهی و من تو را نزدیک تر خواستم و نیامدی و من خطی شدم که آسمان توصیفی را به رشته کوهی وصل کرد و من جزئی از طرحی شدم که رنگش را جایی در این دنیای لعنتی خاک کرده اند
هر چقد هم که بلند باشم چطور می شود به آسمان برسم ، به بال های او که ورزیده شدند این همه سال ، هر بار که حرف می زند مرا به قله ایی میبرد و من شهرها را از آن بالا به نظاره می نشینم و سردم می شود و او گه گاه ، نه به عادت همیشه بالش را حائلی می سازد بین منو سوز کوهستان
حوالی ما کم رفت و آمد است و آدم ها دزدکی نگاه هم می کنند نکند کسی نگاهی بدزدد یا سلامی کند اما در آسمان توصیفی او همه چشمند و همه حال هم را از نگاه می فهمند و من طرحی دارم خالی از سکویی که خالی تر از همیشه است و اهی که هر بار با نگاه پرسشگری همراهست که خوبی ؟ خوب باش ، خوب ببین ، تو زنی هستی خودساخته که آسمان فتح می کند افکارت و من لبخندی می زنم و او ادامه می دهد و به قله ایی دیگر می رسیم
...
نوشتم و هنوز چرایش مانده است ، نوشتم ؟ نخوان 

No comments:

Post a Comment