2011/08/15

صادقانه

صادقانه بگویم ، بریده ام
بریده ام از این زندگی ، از این همه روزهای مثل هم ، از این همه هیاهو 
من دلم یک سایبان می خواهد و یک صندلی و یک تو ، همین و نه هیچ چیز دیگر
خسته ام از این همه پرتره ی بی سایه ، از این همه سیاه کاری ِ بی رنگ
خسته ام از این همه تصمیم عملی نشده ، از این همه فردا می رسدها و یک روز خوب می رسدها
من دلم یک سایبان می خواهد و یک صندلی و یک تو ، همین و نه هیچ چیز دیگر
بیزار شده ام از شب ، از بی خوابی های پیاپی ، از آه های عمیق که دیگر باری برنمی دارد از دل
از این پنجره بیزارم ، از آفتاب که سرک می کشد بی اجازه و روشن می کند آنچه نمی خواهم ببینم را
من دلم...من دلم...آه
به جای بوم ، رنگ روی دست هایم می کشم ، آبیِ فیروزه ایی ، بنفش ، زرد ، سیاه و فریادم میاید ، فریادم می آید و جای بی نفس فریاد کشیدن، اشک می ریزم
تو به درد آلوده ایی و من به تو
و گریزی نیست از این همه بی فردایی

No comments:

Post a Comment