2011/08/11

عابران تنها

من داستان شما مردم را می دانم ، من چشمان شما را می خوانم ، من ترس های هر روز شما را می بینم ، من بغض های نهان در لبخند های تلختان را تشخیص می دهم ، من هر روز از کنار شما می گذرم و عطر غریبگی را کنارتان استنشاغ می کنم ، من هر روز دستان بی همراه شما را  کشف می کنم و شانه های بی هم شانه تان را می شناسم ، من ضربان قلبتان را می شنوم وقتی از آن همه نفرت می کوبد ، می کوبد ، می کوبد ، من خشم های شما ، دردهای شما و گذشتنتان را می بینم ، من هم کنار شما از تمام این روزها می گذرم و تنها چشم می چرخوانم ، بودن حادثه ی دلگیری است وقتی گاهی بیشتر از آنچه باید می خواهی نباشی ، هستی ، نعمت حیات و داستان خلقت گاه چه بی معنی به نظر می رسد وقتی با آن لجاجت و سخت گیری مسلم از بهشتی که به گفته ها زمانی سرزمینمان بود رانده شدیم ، ما همان مردمین ما همان مردیم که سال هاست و ماه هاست و روزهاست و ساعت هاست که اشتباه می کنیم و تاوان ها می دهیم و باز هم اشتباهی از پس اشتباهی دیگر
از آن شب هاست که نمی دانم چرا قلمم به این تلخی می چرخد و چرا داستان به اینجا کشیده است ، حتی نمی دانم از کدام گوشه ی ذهنم کلمات راهی سفیدی کاغذ می شوند ، اما خلاصم می کنند از دغدغه های ویران کننده ، من مردمی را می بینم هر روز که با چشمانی بی روح راهیِ کار هر روزه می شنود و دل هایی که از امید پر و خالی می شوند و تنها کاری که می توانم بکنم این است که خرید هایم را مرتب انجام دهم و به خانه که می رسم برای شام خورشت کرفس بار بگذارم ، سیگاری روشن کنم و از پنجره عابران تنها را ببینم کاش می شد برای دقایقی هم که شده دستی را به نشانه ی دوستی بفشارم و تعارفی برای یک چای کنار هم بزنم اما این داستان ها اینجا غریبند و ترسناک ، من دلم برای این عابران تنها می سوزد ، من دلم برای این خانه ی کوچک و تک چراغی که روشنش می کند می سوزد من دلم برای این شهر با این همه عابر تنها می سوزد ، کاش وقتی بود برای یک چای دسته جمعی

No comments:

Post a Comment