2012/05/26

تنهایی

پشت پنجره ایستاده ام و سیگاری به آرامی دود می کنم ، درونم به چیزی شبیه خلاء می ماند ، نفس که می کشم انگار باد درونم می وزد...نگاه می کنم به آدم ها و با خود فکر می کنم آدم های تنها چطور می میرند ، یک صبح وقتی چایشان را دم کردند و کنار میز نشسته اند ؟ یا یک شب بعد از تمام دویدن های روز پای تلویزیون ، یا بعد از خرید عصرگاهی توی راه پله...

آدم های تنها هر طور بمیرند غم انگیز است ، چون کسی برایشان جیغ نمی کشد ، کسی به صورتش نمی کوبد و شاید بدنش را هم خیلی دیر پیدا کنند.

"زنی زمستانی پشت پنجره ایستاده و باد لابه لای موهایش بازی گفته بود ، آخرین پک را به سیگارش زد و آه کشید ، سرد بودو نبود ، گرم بودو نبود ، این روزها معلق زندگی می کند انگار پایش روی زمین نباشد. "

فکر می کنم وقتی نمی توانی تنهای را از خودت دور کنی شاید روزی مجبورشوی خودت را از تنهایی دور کنی ، شاید از راه پنجره شاید بام...اما اگر تنهایی گوشه ایی از روزگارت باشد چه ؟

آدم ها تنهایی غم انگیزند وقتی تنها می مانند و تنها می میرند...

 

No comments:

Post a Comment