2012/06/04

خسته بودگی

همه اش نیم ساعت برای آماده شدن وقت دارم اما نشسته ام اینجا و من به کاغذ نگاه می کنم و کاغذ به من. یادم آمد که می خواستم از آدمیزاد بنویسم که گاهی وقت ها دلش می خواهد همه چیز را از این شانه اش بکند و بکوبد زمین که بعضی وقت ها دلش می خواهد فاقد از هر مسئولیتی تا صبح برای خودش اللی تللی کند که دلش می خواهد که دنباله روی خاک بر سر باشد...
آدمی زاد را از هر زاویه ایی که نگاه کنی همین تحفه ایی که هست هست ، این درون لامصب است که آدم گاهی از آن سر در نمی آورد ، شاید اگر پزشک بودم بهتر تجزیه و تحلیل می کردم ، من ذاتا انسان مستقلی هستم حتی می توانم بگویم از بدو کودکی ، مثال درست و درمانی یادم نیست اما می توانم به آن دختر نیم وجبی استناد کنم که میوه خوری کریستال مادرش را که تقریبا قد و وزنش با خودش یکی بود را کشان کشان برد لب سینک ، یک قابلمه گذاشت زیر پایش و کریستال را به زور زحمت گذاشت توی سینک و سعی در شستنش داشت که از بد حادثه نتیجه هزار و یک تکه شدن ظرف بیچاره بود
بگذریم
بعد از این همه سال دلم می خواد....گاهی کسی دیگر به جایم کار کند ، کسی دیگر به جایم فکر کند ، کسی دیگر مسئولیت همه چیز را به عهده داشته باشد. آدمیزاد است دیگر گاهی واقعا واقعا واقعا خسته می شود.

No comments:

Post a Comment