2012/05/21

شب - استرس - چراغ خاموش

وقتی نیمه شب دلت حرف زدن بخواهد بهترین جای دنیا اگر گوش های شنوایت خسته و خواب آلوده باشند همین یک وجب جای دنیاست ، روی تختم چهارزانو نشسته ام ، کمی  معده درد دارم و خوب معلوم است ...استرس
فاز بسیار سخت و فشرده ایی از کارهایمان به زودی آغاز می شود و خوب به قول همکارم باید خودمان را برای چند ماه تعطیلی خواب و خوراک آماده کنیم...یک حس خلا احمقانه ایی درونم را پر کرده است و نرسیده به حنجره تغییر ماهیت داده به بغض تبدیل می شود ، انگار ضعیف شده باشم... می ترسم انگار ، همکارم معتقد است از پسش بر می آیم... خودمانیم باید بر بیاییم ، اگر نه کراواتی حاصل از خشتک هایمان تقدیممان می کنند
کمی ترسناک است ، انگار دلت بخواهد بروی یک جایی برای خودت مخفی شوی...کاش این یک وجب جا یک سخنگویی چیزی داشت ، لااقلش فحشی چیزی نثارم می کرد که دیوانه برو بخواب که فردا انرژی برای بررسی و برنامه ریزی داشته باشی

بی خواب شده ام امشب ، چیزی در دلم می جوشد

دلم یک عاشقانه ی لطیف می خواهد چیزی که دقایقی هادیم شود به سمت خواب ، دستی نوازشگر ، بوسه ایی یا حتی نگاهی.....حالا که خودم هستمو این یک وجب جا ،  ، همین جا رخته خواب پهن می کنم کنار کلماتم ، لطفا کمی شلوغ کنید ، آسمان ریسمان ببافید ، باید از این افکار دور باشم

ممنون

No comments:

Post a Comment