2012/05/22

یاد

کسی جایی نوشته بود که سردی را به سرما اعتنایی نیست . به خودم نگریستم که پر بودم از سرمای متولدین زمستان و تنهایی های بلورین روزهای برفی و یادم آمد که چطور آرام آرام رسیدم به بهارتو؛  کنار روزهایت نشستم ، تازه شدم ، خورشید در دلم گردشی کرد و یخ ها آب شدند ، در روزهای زندگی ات جاری شدم ، هر شب کنارت مردم و هر صبح در دست هایت متولد شدم.

یک زن زمستانی با تفکرات خاص متولدین این فصل  و نگاه سیاه و سفید به دنیا ، جانی دوباه گرفت و دست هایش حرارت رنگ ها را لمس کردند و دل بست به آبی فیروزه ایی و بنفش اغوانی...این روزها به درون خودم که نگاه می کنم زنی می بینم که تنها و تنها یک زن است یک زن به سن خودش نه یک دختر جوان نه یک خانم میانسال

چقدر به دست های تو بدهکارم به چشم هایت به حرف هایت...

No comments:

Post a Comment