2011/07/02

Admit

زن زمستانیت کم آورده
امشب نشسته است اینجا که اعتراف کند ، که دیگر مثل قبل ها سخت نیست ، که نفس کم می آورد ، که تعادلش گاهی به هم می خورد ، که گاه گاهی حتی نمی تواند چیزها را نگه دارد
گریه می کند ، به خودش می پیچد و داد می زند
زن زمستانیت نحیف شده باشد انگار که دست هایش را گاهی حس نمی کند ، که تنها مانده ، که خیلی تنها مانده ، که دلخوشی ایش به دقیقه ایی بند است
ترسیدی ؟
بغض کردی ؟
خیره خیره نگاهم نکن ، بگذار راحت اعتراف کنم ، بگذار برای یک بار هم که شده تمام نتوانستن هایم بیرون از من باشند که ببینی که بشنوی که طاقت این زندگی را ندارم
صدای فریاد می آید
کسی بیرون از من فریاد می کشد
کسی که گیسوانش را به دست باد داده است
که با تمام وجود فریاد می کشد
و خالی تر از همیشه اشک می ریزد
کجایی ؟
کجای داستان امشب من پنهان می شوی
کنار این صندلی ؟
کنج تاریک کتابخانه ؟
یکبار برای همیشه دست های مرا بگیر و ببر
یکبار برای همیشه برم دار از خالیِ این زندگی
من رنگ هیچ شده ام
موهایم را ببین
آن زن زیبا با گیسوان بافته و پیراهن آبی فیروزه ایی کجاست ؟
بیــــــــــــــــــــــــــا برم دار

No comments:

Post a Comment