2011/07/06

دق نامه شاید

از این همه نگفتن حالم به هم می خورد
از این همه سکوت کردن 
این همه لبخندهای زورکی
از این همه من خوبم ها تو چطوری
از این همه گذشتن های بی دلیل
از این همه فکر همه بودن ها
حالم به هم می خورد از این همه حس تلنبار شده
از این همه چشم بستن ها
به روی خود نیاوردن ها
...
اینقدر که در خودم مچاله کردم حسی که نسبت به تو این روزها دارم
اینقدر که فکر کردم ، خیال کشیدم حالم به هم می خورد
...
کاش قویتر بودم
کاش نترس تر بودم
کاش تو کمی فقط کمی ... می دانستی
...
حالم بد است
روزهاست که این حال را با خودم یدک می کشم
روزهاست که فریادهایم را در خودم خفه می کنم
روزهاست که تو نمی دانی چه طوفانی در من جریان دارد
روزهاست که تو...اصلن هیچ وقت می دانستی ؟
...
می خواهم خودم را گره بزنم بیندازم پشت در
می خواهم خودم نباشم
می خواهم نباشم
و تو هم شاید همین را می خواهی ،که.. نباشم
چند روزی است که در تو پیرتر شده ام
که نمی بینی
که نمی شنوی
که شاید نمی خواهی هم
...
آرام می خندد که هی زن زمستانی خوب است ؟
و من تمام حرف های کل روزم را فشرده فشرده قورت می دهم و با صدای همیشگی ، خوب است
و باز چه خبر
و باز فشاری دیگر ، هیچ
و صدا خاموش و روشن می شود
و پا به پای رفتن و ماندن می شود
و من صد بار از صد جای مختلف ترک بر می دارم
و بند می زنم و بند می زنم
...
از این همه دوستت دارم هایی که نگفته پوسیدند
از این همه جانم ها ، عزیزم هایی که به عادت همیشگی بعد اسم ها می نشینند...ا
حالم به هم می خورد
من مرده ام
تمام خوشی ها با من مرده اند
تمام حس های خوب و آرامشبخش مرده است
چرا هیچ کس نمی فهمد در این قامت چه می گذرد 
چرا کسی ردی از این ناخوشی ها پیدا نمی کند
چرا هیچ کس نمی داند من به آخر نزدیکم...چرا ؟

No comments:

Post a Comment