2011/06/26

Feeling bad

چند روزی است که این سردرد ادامه دارد ، دست هایم را می کشم به شقیقه هایم و انگار دردناک تر می شوند ، چیزی درونم را می کاود ، آرام نمی شود ، زمزمه ، زمزمه ، زمزمه و من بی خواب مانده ام از این همه تصویر پر سرو صدا
هر بار می رسم به این تصویر محو ، همان زمان که دست هایمان جدا شد ، نمی دانم کجاست ، نمی دانم چه وقت از روز است ، حتی آستین لباست هم محو است ، کدام پیراهنت را به تن داری ، نمی توانم ببینم ، آخ ، آخ ، این درد پایان ندارد
نیامدی که مرا برداری ، من خودم را برداشتم ، بردم جایی دور، چیزی نسیبم نشد ، همان تنهایی همیشگی و این درد که مرا خواهد کشت
زن زمستانیت چشم هایش را بخشیده است
دست هایش را بخشیده است
پاهایش را 
نوازش ثانیه هایش را
همه را بخشیده است به لبخندهای بی پایان انگشتانی که خوب حرف می فهمند و برای گرفتن نبض ات لمس نمی خواهند و همه چیز همین است ، همینو همینو همین
آخ بهار
آخ ماگ خالیِ من
آخ چشم های گود افتاده
آخ سربالایی های بی پایان
آخ از تو
آخ از چشم هایی که رهایم نمی کنند
آخ از خنده های همیشگی
آخ
آخ
سرفه

No comments:

Post a Comment