2011/07/27

مرد پرنده نما

روزهاست که می خواهم این پست را بنویسم
روزهاست که حس غریبی خواب هایم را می دزدد ، حتی حس گرسنه بودن یا حرف زدنم را
...
او بال دارد
او یک پرنده در کالبد انسانی است
با حرف هایش به ابرها می رسی ، آن بالا هوا برای نفس کشیدن بیشتر است
نگاه که می کنی ، پرنده ایی می بینی ، با قامتی کشیده که یادآورت می شود که هر چقدر کم یا کوچک باشی باز هم می رسی به فتح قله ها
چطور می شود از یک انسان پرنده نما چشم پوشید
چطور می شود چشم به روی بال هایش بست و راجع به چیزهای بی اهمیت حرف زد
من نترسیده ام ، من مجذوب شده ام
من تشنه ی اوج گرفتم
من تشنه ی بهتر دیدن ، عمیق دیدن و گم نشدنم
چطور می شود از چنین مخلوقی چشم پوشید
او بال دارد
و هر بار که حرف می زند ، خنکای نسیمی روحت را می نوازد
می شود ساعت ها گوش داد و پلک نزد
راست گفتم
بعضی تشنگی ها هرگز سیراب نمی شوند

No comments:

Post a Comment