2011/06/08

Our Story

بیا مرا بردار از سطر سطر این داستان ، بیا ! همت کن، من دلم کم رنگ بودن می خواهد، گوشه نشستن ، نقش اصلی را از دوش هایم بردار 
زن های زمستانی محکم اند اما زخم که برداری می شوی مثل همان دیوار قطور که ریختنش از اولین ترک آغاز شد
یک جای همه ی این گشتن ها می رسد به نقطه ی آغاز و من وحشت دارم از دوباره تکرار شدن
خسته ام و گاهی بهانه می گیرم 
این روزها بهانه گرفتن هم خودش نوعی دلخوشی است
قدم به قدم می شوم ، پا به پا که بگویم یا نگویم همه چیز از آنجا شروع شد که تو چشمانم را باور کردی و یقین کردی به تصویرم در آینه ، من ناباوری معصومانه ایی بودم کنار آن همه یقین تو، شاید هم تو یقین ساده ایی بودی کنار آنهمه ناباوری من ، راستش نمی دانم کدام 
زن زمستانیت کودکی کرد در دستان تو ، جوانی کرد با لذت تحسینت، میانسالی اش را با پیراهنت جشن گرفت و پیر شد کنار شیشه ی خالی عطرت
گاهی هراسان می شوم از شکل نگاهت که مرا خاکستر نشین ببینی که چروک کنار چشم هایم را لمس کنی و برسی به خط کنار لب هایم
من به طرز خاصی سی سالگیت را می پرستم و داستان ها می دانم از لذت جا افتادگی
آخر داستان است، سلامم را به حرف های در گوشی برسان

No comments:

Post a Comment