2011/06/02

Our Story

شاید از یک جایِ امروز به بعد این دقدقه ها، فکر کردم که زنگ ها برای آدم های مناسب به صدا در نمی آیند که خودم را زده ام به نشنیدن. می دانی زن زمستانیت خوب یاد گرفته است کر باشد، که حتی گاهی خاطرات را بی صدا مرور کند، اما هنوز هنگام مواجه شدن با حادثه ی بردن نامم با صدای تو همه چیز از نو تکرار می شود ، همان آنی که نامش را بردی با پسوند جانم ، گوش ها، دست ها و همه چیز و همه چیز، نمی دانی... شاید دلش نازک است هنوز یا انگار آن تب صد درجه اش برگردد
 تمنای خواستن را که از دل بگیری زندگی ات می شود تماشای آدم ها از پشت عینکی مه گرفته ، می روندو می آیندو نگاهی می اندازندو دردو دلی گاهی ، زخمی گاهی و تو انگار که فقط بخواهی بگویی "آهای آدم ها برای زندگی فاتحه خوانده ایید؟ جوان بود طفلی!" و مردم هم سری تکان بدهند یا بی تفاوت از کنارت بگذرند و تو با آن عینکت که همیشه وقت برای تمیز کردن شیشه اش کم داری همین طور به آدم ها خیره باشی
زن زمستانیت انگار این روزها همه ی دقدقه اش شده اینکه محض خاطرات خوب را فراموش کند، هیچ کاری به سختیه فراموش کردن محض ها نیست، همین که می خواهی نگاهت را برداری بروی دنبال کارت دلت را می ریزانند و تو درمانده می مانی، وقتی همه را دیده ای همه را شنیده ایی و شده اند جز لاینفک زندگیت و امیدند برایت هنوز و تو باید بی انصاف باشی، تلخ باشی و خودت را از خودت برنجانی
  زن زمستانیت پیوشته به محض صدایت می رسد و آب می شود و حض می برد اما آنور آرام و عبوث اش می گوید خودت را رها کن و همه ی سعیش را می کند اما هر روز درمانده می شود
تو از تمام روزهایی که من می شناسم نبودن را گرفته ایی و همین است که من هر روز می نشینم کنار در اتاق، زانو هایم را جمع می کنم و آرام آرام ترانه ایی زیر لب زمزمه می کنم و لبختد از لبان تو می چینم و یک ثانیه کوتاه می میرم و در دست های تو متولد می شوم
من گریه نمی کنم

No comments:

Post a Comment