2011/06/05

Our Story

در هیچ جای کتاب های این جهان نخوانده ایی که در یک شب آرام پاییزی که حتی اگر دقت کنی چند ستاره گوشه کنار آسمان می بینی ، کسی کوله بار ببندد و برود و ندانی باز هم خواهیَش دید ؟
من از میان تمام داستان هایی که خوانده ایم و آنچه برایمان دوست داشتنی تر بود بوسه ی زیبای خفته را دوست می دارم که پایان آن همه سیاهی سپیدی بود و زمانی که چشم هایت را آرام می بندی باز هم همه چیز زیبا باشد
زن زمستانیت هوای آرام ترانه هایی را دارد که در گوش های نیمه خوابش می خواندی
تمام روزهای گذشته ، گذشت بی آنکه نگاهی بی اندازم به اینهمه خستگی به این همه بی تابی ، به این همه تنها ماندگی که من همیشه خاطره ی آن تیله طلایی که از میان آن همه تیله به یاد رنگ چشمانم برداشتی به یاد دارم
اینجا زمان جلو نمی رود به عقب بر می گردد و من همچنان گم می شوم در انبوه کاغذهای دست نوشته و دنبال لکه  قهوه ایی می گردم که از لیوانت به روی یادداشت هایم پاشید
من خاطره نمی خوانم من خودم خاطره ام ، خاطره ایی از زنی که شبی در دستان مردی متولد شد ، زنی که عاشق باران بود و رنگ ها برایش پر از معنی بودند
اینجا هوا آنقدرهایی که همه می گویند خوب نیست ، اینجا هوا به وقت چشم های مردم گاهی عوض می شود و من چشم هایم را می بندم... نکند طوفان بگیرد

No comments:

Post a Comment