2012/07/14

عاشقانه ایی برای این روزهای مبادا

نمی دانی عشقم ، نمی دانی
جایی میان زمین و آسمان ، روی نزدیک ترین ابری که چشم هایش سرخ شده بود از بغضی که هر بار به زحمت فرومی داد ، نوازشی به نرمی طلوع آفتاب در یک روز پاییزی خاطراتم را تکانی داد.
من ایستاده تمام قد و سنگری ساخته از تمام خارهایی که تنم را خراش داده بودند و صدایی که مرا فرا می خواند به اولین غنچه ایی که در میان خارزار چشم باز می کرد.
گره ی مشت هایم به نرمی باز می شود و ته لبخندی که مزه ی خون نمی دهد.
نمی دانی عشقم ، نمی دانی...
من زن تمام فصل ها نیستم.
من در رنگ ها غوطه می خورم و هنوز هم به رنگ تمام برف هایی مانده ام که نباریده اند.
در من سفر کن ، کشورها درون من میزیند که آغشته اند به ناامن ترین طوفان ها و رشته هایی که هنوز رابط اند بین زمین و آسمان.
دستهایت را می گیرم و سخره ها را در مینوردیم و این غوغا روزی خاموش خواهد....

No comments:

Post a Comment