2011/05/31

Our Story

امروز یاد روزهایی کرده ام که سالم تر بودم ، شادتر بودم ، بیخیال تر ، سرخوش ، دلم تنگ نشد ، حتی دلم نخواست که آن روزها برگردد
می دانی این روزها حتی دیگر نمی توانم چای بنوشم ، ماگ هایم را چیده ام روی میز گاه گاهی با هم حرف می زنیم از بی طعمی آب شکایت دارند و سردشان شده است
یادم نمی آید آخرین بار کی بود که آنقدر حرف برای گفتن داشتیم که چایمان سرد می شد
اما هنوز کتاب می خوانم و نوشتن هم که دیگر...عاشقانه هایم را بایگانی کرده ام ، لک و لکی می کند این قلم ، نفس گیر نیست دیگر ، منتظر برق چشم هایی نیستم و این آرامش سطحی را برای خودم نگه داشته ام ، شاید همین مانده باشد از زن زمستانیت که پنجره را باز بگذارد که باد بپیچد و کاغذها را زیرو رو کند ، آرام زانو بزند ، لبخند بزند و مادرانه کاغذها را در آغوش بکشد ، و گاهی اخم کند و گله کند از شیطنت باد و ته دلش خوش باشد که هنوز باد هست که مجبورش کند برخیزد و کاری کند غیر از آنچه برنامه اش را ریخته است
تو شاید یادت نباشد اما من خوب یادم می آید می آمدی می نشستی می نشستی می نشستی و من پا به پایت ترانه می خواندم ، نقاشی می کردم و تمام کارهایی که هیچ وقت از قبل برنامه اش را نریخته بودیم و سفر آخ که چقدر می پچسبید ، همه چیز در عرض یک ساعت آماده بود و به قیافه ی متعجبم می خندیدی
سکوت کم بود ، اخم کم بود و بی حوصله گی های من
اینجا در این مکان جدید ، تصویرت کم رنگ است ، اگر بودی همه چیز را جا به جا می کردی از دید تو هیچ وقت من خوب بلد نبودم وسایل بچینم
محض اطلاع گذری هنوز همان دنپایی صورتی را می پوشم که لخ لخ می کرد
باز این بغض لعنتی ، من اشک نمی ریزم
شاید روز دیگری بیاید که مثل این چند روز هوای گفتن برایت داشته باشم
 

No comments:

Post a Comment