2012/06/24

خودشناسی




آدم های این حوالی نه بوی گندم می دهند نه سیب ، آدم های این حوالی خاکستریند و بوی توده های انباشته ی ته سیگار می دهند. چشم هایت را که خوب بمالی و یادت نرود که دیروز چه دیدی و ساعتی قبل چه شد تازه یاد می گیری جهان را آنطور که هست بفهمی نه آنطور که دلت می خواهد ، نه آنطور که با چند جمله ی عاشقانه پر شود یا با دوبار تماشای شب در دل کویر. نه اینکه چیزی بیشتر از این ها باشد نه ، زندگی یک چیزی میان این و آن است نه آنقدر هست که به درد بخورد نه آنقدر نیست که فراموشش کنی.
چند روز است صبح ها انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده ام که خستگی سال ها به بدنم ماسیده است انگار ، رد آرام ترین ساعت ها را می گیرم ، پیامی می فرستم و بوسه ایی دریافت می کنم و در آینه زنی را می بینم که کنارم نشسته است لبخند می زند و حالش خوب است.
زنی که به واسطه ی تمامی این روزها از جایی درون من به راهی جدا می رود که یاد گرفته است سازش کند با روزهای طوفانی.
...
زن روزهای زمستانی من ، بافتنی می بافد ، چای دم می کند و خانمانه به سیگارش پک می زد.
...
به خودم که نگاه می کنم ، چشم هایی می بینم که بن بست را به امید رهایی می کاود و آرام آرام از چنگ هایش برای سوراخ کردن دیوار سنگی استفاده می کند. همه ی ما روزی این مسیر را رفته ایم و پنجه ساییده ایم به دیوارهای سنگی ، بگذریم از اینکه بعضی ها کلا یادشان نمی آید کجای مسیر زندگیشان به بیراهه رفته اند و کجای مسیر زندگی شان دست آنکس را که نباید ، رها کردند.
من آدم به خاطر ماندن های بی وقفه ام و برای این همه آدم که بی وقفه در حال فراموش کردنند تنها لبخندی آمیخته به زهر حسرت دارم...فراموشی چه حس لذت بخشی باید باشد که فراغ بالت می کند و تو از تمام لحظه هایت لذت می بری حتی اگر بارها تکرار شده باشند...
...
رج آخر را آبی کله غازی طرح بزن...


No comments:

Post a Comment