2012/06/23

بی صدا




تو به رنگ ها ایمان راسخ داری و من هنوز در هبوط بی رنگ این قطره ها به صورتی ممتد چشم هایم را می بندم و باز می کنم . چه راز غریبی است بین این همه باور تو و این همه ناباوری های من ، من هنوز هم برای باور چیزها به دست هایم معتقدم و چشم هایم که گاهی خسته از تماشای منظره ها روی هم می روند.
اینجا درست در همین نقطه از زمین زنی ایستاده دست باز کرده به روی دنیایی که باورش ندارد و این تضاد آمیخته با رنج ستون های باورش را لرزان کرده است ، اینجا درست در همین نقطه از زمین که از زیر پاهای من آغاز می شود ، حقیقت به طور دلهره آوری خنده دار است و چشم بستن به روی این همه دل آشوبگی آغاز جدی ترین شوخی عمر من است.
همه چیز همان قدر خوب است که نیست ، همه چیز همان قدر منظم است که نیست ، اینجا به وقت تمام بی وقتی ها همه یا شاعرند یا فیلسوفند یا قاضی.
من اینجا کنار تمام چیزهایی که هرگز به من تعلق نداشته اند نشسته ام و نیشم باز است و هر روز تکرار مکررات. تو که باورهایت این همه کامل است چرا لبخند نمی زنی ؟ چرا از فرط لذت و رضایت فریاد نمی کشی !! من گم شده ام ، من میان این همه کوچه که هر کدام را بروی به بن بستی مشترک می رسد گم شده ام ، من تعلقاتم را ریشه هایم را ، ستودن هایم را غره شدن هایم را ، خوب دیدن هایم را بی وقفه خواستن هایم را گم کرده ام ، من معنای تمام واژه هایی را که مرا نشانم می داد ، که می رهاندم از تمام دره های سقوط که گریزی بود از این همه جهالت آمیخته به افتخار...گم کرده ام.
مدت هاست که از آن زن مغرور ایستاده شانه به شانه ی تمام اتفاق ها سایه ایی گم شده مانده و خاطراتی محو ، مدت هاست که از تمام آنچه صدا نامیده می شود ، پچ پچه ایی مانده آمیخته به اکسیژن آلوده ی این خیابان ها.
حقیقت به معنای واقعی تمام کلمات تلخ و دلگیر است و راهی نیست جز دیدن ، لب گزیدن و...کشیدن خط دیگری روی دیوار.



No comments:

Post a Comment