2012/04/29

تصویرساز

روی تخت دراز کشیده بودم ، چشم هایم را هم بسته بودم که صدایش آدم ، چند بار صدایم کرد ، می دانستم خیال است چشم هایم را باز نکردم فقط آرام جواب دادم جانم ، چیزی نگفت فقط لحن صدایش ملتمسانه تر شد و باز صدایم کرد...

.....

 

در زندگی هر کسی حرف هایی ، داستان هایی و اتفاق هایی هست که فقط و فقط یک بار اتفاق می افتند و همان برای تمامی عمرت بس است. این خاصیت داستان است که تکرار نشدنی باشد. به اینجا که می رسم فکرم یخ می زند ، خیلی طول کشید تا با واقعیتی به نام تغییر کنار آمدم و برای خودم حل کردم که هیچ چیز به معنای واقعی کلمه مطلق نیست حتی همین مطلق. و همیشه چیزی هست که دلت را بلرزاند و به روزگار حتی منهای آدم هایش هم نمی شود اعتماد همه جانبه داشت.

آدم هایی که از کوچه های دنیای من گذشته اند کمتر از انگشتان دستم هستند و به طبع کندوکاری ها و دست نوشته ها و یادگاری هایی که از آن ها مانده و حتی زخم ها آنقدر پررنگ اند که همیشه چشم هایم قابشان می گیرد ، روزی که فهمیدم گذشته ها را باید گذاشت و گذشت آستین هایم را بالا زدم تا خط خطی ها را پاک کنم اما به ضم حافظه ی پر رنگم نه تصویرها محو شدند نه کندوکاری ها و من ماندم با واقعیتی به نام گذر زمان و جمع شدن انبوه خاطرات.

خاطراتم هنوز مرا به خنده و گریه وا می دارند ، به حرص خوردن و آرام شدن و همه ی اینها...نمی دانم کجا ذخیره می شوند ، من این زن زمستانی بعد از گذشت این چند سال به قد روزهای زندگی مادرم خاطره برای تعریف کردن دارم ، خاطراتی که لذت و درد آن را فقط خودم می دانم و خوب گوشی برای شنیدنش نیست.

روزها از پس هم می گذرند و من ساعت دیواری های بسیار زیادی در پس ذهنم دارم که روی ساعت های خاصی به خواب رفته اند ، آن دم غروب که روی تخت دراز کشیده بودم و او گوشه ی اتاق از پشت دود سیگار با آن چشم های براق نگاهم می کرد ساعت 20 : 6 دقیقه ، آن شب نزدیک ساعت 9 وقتی زنگ زد و با زبان چربش خامم کرد که همراهش شوم ، آن صبح دلریز نزدیک ساعت 8 که با دلهره ناگهان سر از روی دست هایم برداشتم و یادم آمد تمام شب را پشت میز به خواب رفته بودم و چه دو روز دلریزی بود... و و و نفس دادن ها ، نفس گرفتن ها ، خسته از کار روزانه رسیدن ها و کودک شدن ها و و وگریه کردن ها ، درد کشیدن ها ، بی خوابی ها ، لرزیدن ها....ساعت ها ، دقیقه ها ، ثانیه ها...

من پیر شده ام ، در این زمان اندک و دلم...امروز کنار دست هایی لانه ساخته است که تمام این حرف ها را می خواند و مرا می داند و دانستن من بزرگ ترین هدیه ایست که کسی می تواند به من بدهد.

 

.....

دیشب آمد ، غصه داشت ، دل دل می کرد  ، آزار می دید و حرف هایش همه طمع تلخ افسردگی داشت ، نگاهش کردم و دیدم یک مرد گاهی چقدر می تواند شکننده باشد که احساس برای بعضی از مردها چقدر می تواند ویران گر باشد. دوست داشتن آدم ها گاهی....رابطه های عیق گاهی...احساس گناه می کنم و در دلم بارها آرزو می کنم ای کاش این علاقه اینهمه عمیق نمی شد که امروز....کاری از دست هایم بر نمی آید که آن زمانی که نفس می خواست همراه آن کپسول های اکسیژن....که...کنار آن دردهای بی پدر....مرحم....آخ...

No comments:

Post a Comment