2011/05/30

Our Story

یک زن متولد زمستان گاهی وقت ها که نه در اکثر موارد به همه چیز بیرون از خودش نگاه می کند
شاید هم متولدین خاص ماه من این طور باشند.من عاشق این هستم که زمستان به دنیا آمده ام،سرما ،سفیدی ،شب های طولانی
یک روزهایی مث امروز حال و حوصله ی حرفای معمولی زدن دارم ، حالو حوصله ی نگاه غیر واقعی به هر چیز که یعنی همه چیز دارد به سمت خوب شدن پیش می رود ، یا امروز خیلی با دیروز فرق داشت ، و دیگر دروغ های فانتزی که معمولن به خودمان می گوییم
من حتی گاهی خدای رویا بافیم که همه چیز را آبی تصور می کنم با سایه ایی سفید که یادم برود خاکستری های دنیایم
گاهی هم خودم را بغل می کنم میبرم لب پنجره با هم عابران را تماشا می کنیم و برای هر کدامشان داستانی خلق می کنیم ، گاهی هم خودم را بر می دارم لا به لای کاغذ های نوشته شده یا خط خطی قایم می کنم که ترس سفید ماندن هنوز هم گاهی آدم را می لرزاند
تو اگر یک زمانی گذارت به این اطراف افتاد یادت برود زن متولد زمستانت روزهایی موهایش را گیسه می بافتو پیراهن آبی فیروزه ایی می پوشید ، یادت برود عاشق شمینه بودو صندلیِ چوبی ، یادت برود حرف هایِ هر روزش را برای تو کنار می گذاشتو ، چای زیاد دم می کرد
یک جاهایِ قصه هنوز هم بغض می کنم
بقیه اش باشد برای بعد

1 comment: