2010/12/19

No voise

کنار این شب پاییزیِ نمور ، من دست کودکانه ی حرف هایم را سفتِ سفتِ سفت می گیرم و می برمشان کنار رودخانه ی روزمرگی . دانه دانه یشان را به رود می اندازم و از نزدیکِ نزدیک جان دادنشان را نظاره می کنم ، می بینم که چگونه معصومیت باور هایشان به شلاقِ بی رحم رود دریده می شود و به سادگی می میرند ، ساده ی ساده .
بعد بی صداتر از همیشه رد می شوم ، نه اشک می ریزم ، نه شیون می کنم ، تنها ، آرام روی برمی گردانم از آن همه قساوت و راهی بازار می شوم ، زبانم را ، صدایم را ، احساس نیاز به گفتنم را ، لحن حرف هایم را  همه را حراج می کنم.

بر می گردم ، چشمانم را می بندم.

تمام شد...


No comments:

Post a Comment