2015/07/29

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود...

یک روز هم می شود من بعد از تمام حرف های تلخی که به زبان آوردم آرام گونه ات را ببوسم و بگویم دوستت دارم و تو با چشم هایی که از همیشه مهربان تراست رد لبهایم را بگیری و بیایی و بیایی و برایت مهم نباشد که من چه هستم و که هستم یا نیستم...مهم همان لحظه است که بوسه ایی اتفاق افتاد.
یک روز هم می شود که من بهترین آدم دنیا باشم در نگاه تو و آنقدر آن سرتکان دادن های حسرت آلودت و چشم گرفتن های بی تفاوتت چای تازه ریخته ام را سرد و غمگین نکند.
یک روز هم می شود که آرزوی فردا را نکنم و در همان روز که از همه ی روزها نوتر است بمانم و با اشاره ی من همه ی پروانه ها به هوا بپرن.
یک روز هم می شود که تو زیباتر از هر روز لباس سبز چمنت را بپوشی و به گل ها فرمان بدهی که شکوفا شوند و من غلت بزنم غلت بزنم غلت بزنم و دلم نگیرد از اینهمه فضای خالی که بین دنیاهای ماست.
یک روز هم می شود که در آن روز اشک ممنوع باشد و اگر کسی نخندد جریمه شود و اگر کسی را بگریانی به بند کشیده شوی و میله ها به دست و پایت بپیچند مثل پیچک.
یک روز هم می شود که خوبی های من، راستی های من و عشقی که نثار دنیا می کنم موضوع حرف هایمان باشد و تو از ذوق دست هایت را در هوا تکان دهی و برایم بگویی یادت هست؟ آن صبح که از خواب شیرین بیدارت کردم چقدر لبخندت دلنشین بود...
شاید هم تمام اینها خیالات باطل است، خیال های باطل، خیال های باطل...زندگی همین است پر از قضاوت ها و انتظارها و نتیجه گیری های بی دانش، زندگی همین است به همین تلخی پر از درخواست های بی مورد و زخم زدن های پیاپی و شنیدن های دل بخواهی...
در این دنیا من هیچ وقت بهترین نمی شوم، حرف های تو مثل حریر نرم نمی شود و آدم ها بی چشم داشت محبت نمی کنند...


No comments:

Post a Comment