2011/09/18

End of the world

انگار یک جای این دنیای لعنتی شمع ها خاموش شده اند و هیچ کبریتی هیچ فندکی هیچ راهی برای روشنایی نیست
انگار پیله ایی به دورم تنیده می شود نه از برای پروانه شدن که برای تنهایی
تنهاییِ بی پایان
بیا کمی تنهایی مرا ورق بزن
از شنبه هم نمی خواهد شروع کنی که هفت روز تنهایی را بخوانی از سه شنبه شروع کن
حتی از عصرش
از یک عصر دلگیر شهریور
که من خسته پیاده روی خیابانمان را طی می کردن و کوله ام آنقدر سنگین بود که گاهی به عقب می کشیدم
یا از چهارشنبه صبح شروع کن یک صبح نچندان گرم شهریور که در گرگ و میش کوچه برای خودم آهنگی زمزمه می کنم و راه می روم تا به انتهای خیابان برسم
و خیابان هم به قد قدم های من آن وقت صبح تنهاست
از ساعت های خانه داری بگذر آنجا خودم نیستم ، آنجا شاید بیشتر شبیه تو باشم یا شبیه مادرم ، آنجا وقت برای تنهایی زیاد است و کار گاهی کم و من اکثر ساعات منتظر و سیگار تنهاییم را پر می کند
بارها خواسته ایی تنهاییم را پاک کنی اما من وسعتی را تجربه می کنم که گاهی خنده هایت که در آن می پیچد خودت هراسان می شوی و من بارها دیده ام که به روی خودت نیاوردی
منصفانه که بخواهم نگاه  کنم
تو بوی دل انگیز نم باران روی کاه گل می دهی ، بوی توت فرنگی ، بوی خرمالو ، بوی پوستِ درخت ، بوی چوب سوخته ی شومینه ، بوی عشق بازی های نمناک
تو رنگ را به دنیای من برگرداندی و من از رشته های نور ریسه ساختم برای کلبه ی کنار امارتت
تو مرا بی پروا خواستی و دستانم وسعت قامتت را وجب زد و هر روز که از بستر تو برمی خواستم بیشتر تو می شدم ،  بیشتر بوی تو را میگرفتم ، بوی تنت را بوی خنده هایت را ، من کم کم تو شدم و نگاه تو در چشمان من جان گرفت و از آنجا به بعد وسعت تنهایی من چند برابر شد...
من همیشه تو را خواستم و تو همیشه آغوش بی دریغی داشتی
عادتم دادی به مهربانی دیدن ، به لطیف شنیدن ، به بی بهانه دوست داشته شدن
دنیا برای منی که به وسعت تو تنهایی را تجربه می کند و به قد دل تو مهربانی کردن دیده است و در دستان تو بیدار می شود و به خواب می رود چقدر می تواند جا داشته باشد وقتی نباشی...؟
گاهی فکر می کنم دنیا فقط یک جای خالی  برای من دارد و آن هم درست کنار توست ردیف دوم...و وقتی کسی جای من بنشیند آن روز آخر دنیاست...
امروز انگار به آخر دنیا نزدیک شده ام
شاید قدمی مانده باشد
شاید به قد خواندن یک دست خط از تو
تعریف یک خاطره
یک نزدیکی ِ لذت آلود پر رنج...
بیا این صفحه را ورق بزن
و جایی در ابتدای سطر صفحه بعد برایم سرلوحه بگیر
و یادم بده با مداد قرمز دبستانم ادای حرکت قلمت را درآورم و یاد بگیرم که بعد از این با این دنیا که برایم جایی ندارد چطور دستو پنجه نرم کنم.

No comments:

Post a Comment