آدم های زیادی این روزها به هوای گرفته ی بارانی گوشه و
کنایه می زنند انگار که این پاییزو زمستان چه جنایتی کرده باشند و آن آفتاب چه گلی
به سر همه زده است.
بی رودربایستی ! من عاشق همه ی فصل ها هستم.
تصور من از بهار
همان رودخانه ی جاری ایست که آرام آرام لایه های یخ را در هم می شکند و صدای گوش
نوازش زندگی می بخشد و آن ساقه ی ترد و شکننده که آرام آرام از خواب زمستانی بیدار
می شود و سبز می شود و برگ می زاید و گل و آن شکوفه ی خوش بو.
تصویر من از تابستان دشت وسعی است که باد آرام آرام لا به
لای ساقه های گندوم زارش می دود همچنان که میان گیسوان طلایی دختران روستایی و آن
تخت بستن های رویایی به شاخه های قدرتمند درختان.
تصور من از پاییز هزار رنگ
ایوان خانه ایی است ویلایی و یک صندلی چوبی راک که رویش بنشینی با آن پتوی
نرم که دورت را می گیرد و آن چای طعم دار آرامش بخش و کتابی که در دست داری و
ناگهان رعد همه ی وجودت را به سمت آسمان پرواز می دهد و باران خوش بو که چشمانت را
می بندی و تاب می خوری و با صدایش مست می شوی.
تصویر من از زمستان یک کوچه ی درختی بی پایان است و برفی که
انگار خیال آرام گرفتن ندارد و آن خلسه ایی که روحت را احاطه می کند و شب های روشن
و دلچسب کنار همراهی همراه و خلوت و سکون که لایه های به گل نشسته ی وجودت را به
وجد می آورد.
بیاییم کمی عاشقانه تر ، صمیمانه تر و مهربان تر به روزهای
زندگی نگاه کنیم ، میان این همه دعوا و بی رحمی ، این هم خشم و بی عدالتی ، تنها
جای مطمئنی که برایت می ماند همین جاست درون این تن که "من" می خوانیش ،
که امروز انگار همین برای تمام ما باقی مانده است ، من ات را زیبا کن ،زیبا ببین ،
زیبا فکر کن ، حتی شاعرانه حرف بزن ، حتی هنگام حرف زدن دستانت را زیاد تکان بده ،
حتی گاهی بی آهنگ برقص ، زندگی همین فرصت کوتاهیست که با دغدغه های هر روزه و جدی
گرفتن مشکلات کوتاه ترش می کنیم. ما همه ساکنان کوچه ی خوشبختی هستیم همه به
اندازه ی هم حق زیستن و البته شاد زیستن داریم که همه در اولین روز خلقتمان صاحب
فرصت هست شدنی برابر بوده ایم.
No comments:
Post a Comment