وقتی مداما سعی می کنی و حاصلی برایت ندارد وقتی تمام وقت می بافیو می شکافیو هیچ وقت اندازه ات نمی شود... از یک جای ماجرا باید ایستادن و برگشتن را امتحان کنی ، آنجایی که تا جان به لب شدن فاصله ایی نداری یا کمی زودتر آنجا که می بینی کوه های مقصد انگار قصد نزدیک تر آمدن ندارند ، همان جا باید شروع کنی به برگشتن ، برای آدم هایی مثل من این کار حکم تیر خلاص را دارد ، آدم هایی مثل من که خیلی کم از کرده ی خود پشیمان می شوند نه اینکه اشتباه نکنند یا همیشه تصمیم هاشان درست و به جا باشد نه ، از روی لجبازی با دنیا و شاید هم غدبازی... به هرحال آدم هایی مثل من فقط تحت شرایط خاصی پشیمان می شوند اما همان هم...اگر به جایی برسد که دیگر تحملش را نداشته باشی باید خودت را از جاده بکشی بیرون باید بزنی به یک جاده ی دیگر یا لااقل یک راه دیگر را امتحان کنی.
ما زن های زمستانی اکثرا مغروریم و خیلی کم به روی خودمان می آوریم که : " بله حق با شماست ، گند زده ام " اما...اینبار با برخلاف طبیعتم باید اعتراف کنم پشیمانم...پشیمانم از تمام فرصت هایی که به خودم داده ام...پشیمانم از اینکه خواستم عاشقم باشی ، خواستم باشی ، خواستم مال من باشی...پشیمانم.
*
چشم هایم را می بندم ، دردهایم را می کشم ، لعاب می دهم و می درم ، اما از دردناکی اش کم نمی شود ، اشک می ریزم اما چشم هایم را باز نمی کنم.
من همچنان همان زن رویاپردازم که طرح های خوبی برای بوم زندگی دارم اما طرح هایش همین که به واقعیت نزدیک می شوند آتش می گیرند و این نفرین دنیاست و انگار تا ابد طول خواهد کشید...
No comments:
Post a Comment