2011/12/29

شب های ده سال گذشته ی این زن زمستانی

نفسش تنگ شد ، با ترس و نفسی بی نفس از خواب پرید انگار دقیقه ها دستی گلویش را فشرده باشد ، به طرز ترسناکی نفس نفس می زد ، مرگ نزدیک بود انگار
....
شب بخیر گفت ، صدا دوستت دارم را برایش زمزمه کرد و مثل شب های قبل با حالت مستانه ایی چشم هایش گرم می شد ، رویا می بافت ، طرح می کشید. در امنت ترین جای دنیا خودش را جا کرده بود و هیچ چیز هیچ چیز انگار برای ترسیدنش نبود
....
به سرخی آتش سیگارش زل زده بود ، اشک امانش را بریده بود ، دستش را مشت کرده بود و انگشتانش را فشار می داد تا صدای گریه اش بلند نشود ، ضربان قلبش بالا بود ، مرگ نزدیک بود و هیچ چیز هیچ انگار برای آرامشش نبود
....
پنجره را باز کرد ، نفس کشید و لرزید ، به آسمان نگاه کرد ، دلش تنگ بود ، چیزی دست هایش را می کشید ، چیزی از بیرون ، چیزی انگار و دلش به مرگ راضی بود حتی...
....
قدم هایش را آهسته بر می داشت مبادا بیدارش کند ، اتاق را از عرض به طول و طول به عرض می پیموند سیگار میی کشید و فکر می کرد ، سیاهی شب پناه گاهی است برای چشم هایش برای اشک هایش برای قدم زدن هایش و هیچ چیز هیچ چیز انگار برای آرام نشستن اش نبود
....
چشم هایش را بست ، خواب آرام آرام جانش را فرا می گرفت و هیچ چیز هیچ چیز انگار دلیل بیداری نبود .

2011/12/27

مرد من

مرد نزدیک بود طوری که نفس هایش را می شد شمرد ، گرم بود و بوی ساقه ی سیب می داد ، کنارش جهان همه سکوت بود و نوری آرام.
شک نبود
حرف نبود
صدا نبود
دنیایِ دیگری بود شاید ، یک دنیای گرد ، بی دغدغه ، بی بهانه
دست هایم می خزد و پیکرش را در می نوردد ، گوشه ی لب اش به لبخند خمی بر می دارد و دستانش پیچک وار در برم می گیرند.
مرد زیبا است  و روحش تمام اتاق را فتح کرده است .
مرد زیبای من ، مرد پاییزان و باران های شبانگاهی ، مرد خیابان های شلوغ و دغدغه های بسیار ، مرد من ، مرد نوازش های پنهانی ، بوسه های دزدکی ، مرد مهربان من ، مرد دیوانگی های عصرانه و خنده های بی وقفه ، مرد من ، مرد سادگی های قابل تقدیر ، مرد شنیدن ها و سکوت کردن ها .

.....

تو نگاهم کردی و من آغاز شدم.

2011/12/26

پنجمین روز از زمستان


خسته شده ام از اینکه هر بار که می خواهم بنویسم ساعت ها طول می کشد ، شاید روزها هم بشود که روی یک خط بمانم و جلو نروم ، نمی دانم چه چیز نوشتن این روزها سخت شده ، نمی دانم چه چیز عوض شده اما من نمی توانم ساده بنویسم و ساده حرف بزنم و این طور می شود که حرف هایم می ماند و خفه ام می کند .
امروز حال خوشی ندارم در واقع از اول هفته حال خوشی ندارم ، یک چیزی چنگ می اندازد و دردم می گیرد ، هر چقدر خودم را جمع می کنم نزدیک تر می آید ، می دانم ، می دانم این نفس تنگی از کجا رسیده است ، می دانم این گیج بودن ها روی پا نبودن ها این دل دل شدن ها از کجا رسیده است و خوب کاری برایش نمی شود کرد ، این روزها انگار آخرین چیزی که تو را آرام می کند من هستم و داستان زندگی ام هم طوری پیش نمی رود که آخرین نفر باشم...
حس می کنم عشقی که به من داری کم کم تبدیل به تنفر می شود و راه گریزی از آن نیست ، ما همه چیز را امتحان کرده ایم و امروز بعد سال ها هنوز هم می توانم دلت را بلرزانم و این یعنی هیچ ، یعنی هیچ پیشرفتی...تو خوب نیستی و اگر نخواهی زندگی ات را در آغوش بگیری  هیچ چیز بهتر نمی شود...

همه چیز

در نی نی چشمانت می بینم ، همه چیز را...همه چیزم را...

2011/12/25

این روزها

همه چیزهمانطور است که به نظر می رسد و این برای من کمی عجیب است ، شاید باور من جایی بسیار تنگ شده است در طی این دوران یا نمی دانم اما چیزی که می بینم کمی بیشتر از حد فهمم است انگار...

دلم می خواهد تمام چیزهایی که اتفاق می افتد را بنویسم تمام حرف هایی که در جای جای تنم جا مانده ، همه چیز ...اما انگار نمی توانم ، این کارها بلدیت می خواهد ، آنطور بشینی و بچینی و بالا بروی و در نهایت به آنجا برسی که دلت می خواهد ، طوری طرح بزنی که دلت آرام بشود که تمام زیبایی ها را در نظر گرفته باشی.

فکر می کنم که چطور می شود در یک بازه زمانی طولانی مدت همه چیز آنطور باشد که می خواهی که نکند سراب است و من آنچنان غرقم که نمی فهمم...گاهی به خودم می گویم خوب شاید بخت دلش سوخته و رو نشان داده است ، به فال نیک بگیر.

اما آنچه از روزگار دیده ام باورم را آنچنان پر کرده است که...

کاش نمی ترسدم و رهاتر از همیشه فریاد می زدم که چند وقتی است که خوشبختم ، کاش نمی ترسیدم و برای همه می گفتم و آرام می کردم این ضربان کوبنده را.

هنوز غم هایی هست ، می دانم ، هنوز دلواپسی هایی ، دغدغه هایی و این خود زندگی است ، خودِ خود زندگی و من تشنه ی دست و پنجه نرم کردن های فیزیکی هستم ، اتفاق های واقعی ، کنار دست ، نزدیک...

نمی دانی ، نمی دانی...این روزها برایم عجیب می گذرند ، گاهی دست می کشم به صورتم و تصویرم را در آینه برانداز می کنم من همان هستم که بودم اما انگار دنیا تصمیم گرفته است با من و خواسته هایم کنار بیاید.

 

2011/12/21

یلدا - 90

پاییزان امسال شروع دوباره ایی بود برای خسته ترین زنی که می شناسم ، باشد که ناامیدی برای همیشه سفر کرده باشد

آمین

2011/12/12

دوست


دوست اگر دوست باشد ، بنده ی جیب و حسن جمالت نمی شود ، امروز گرمو فردا سرد نمی شود ، دوست اگر دوست باشد ، حالت را می فهمد ، اخلاقت را می داند و هیچ وقت دوچار سوتفاهم نمی شود ، دوست اگر دوست باشد توضیح نمی خواد همان یک کلمه را که برایش بگویی خودش سرو ته ماجرا را به هم وصل می کند .
دوست اگر دوست باشد ، وزنه ی تعادلیِ دنیایت می شود نه وزنه ایی روی دوشت ، وست اگر دوست باشد حرف هایت همیشه جایشان امن است و عشق ها و نفرت هایت پناهگاه دارند
دوست اگر دوست باشد برای فهماندن حرف هایت فرسوده نمی شوی ، گم نمی شوی ، در نمی مانی
دوست اگر دوست باشد....اگر...باشد

عقب گرد...

وقتی مداما سعی می کنی و حاصلی برایت ندارد وقتی تمام وقت می بافیو می شکافیو هیچ وقت اندازه ات نمی شود... از یک جای ماجرا باید ایستادن و برگشتن را امتحان کنی ، آنجایی که تا جان به لب شدن فاصله ایی نداری یا کمی زودتر آنجا که می بینی کوه های مقصد انگار قصد نزدیک تر آمدن ندارند ، همان جا باید شروع کنی به برگشتن ، برای آدم هایی مثل من این کار حکم تیر خلاص را دارد ، آدم هایی مثل من که خیلی کم از کرده ی خود پشیمان می شوند نه اینکه اشتباه نکنند یا همیشه تصمیم هاشان درست و به جا باشد نه ، از روی لجبازی با دنیا و شاید هم غدبازی... به هرحال آدم هایی مثل من فقط تحت شرایط خاصی پشیمان می شوند اما همان هم...اگر به جایی برسد که دیگر تحملش را نداشته باشی باید خودت را از جاده بکشی بیرون باید بزنی به یک جاده ی دیگر یا لااقل یک راه دیگر را امتحان کنی.
ما زن های زمستانی اکثرا مغروریم و خیلی کم به روی خودمان می آوریم که : " بله حق با شماست ، گند زده ام " اما...اینبار با برخلاف طبیعتم باید اعتراف کنم پشیمانم...پشیمانم از تمام فرصت هایی که به خودم داده ام...پشیمانم از اینکه خواستم عاشقم باشی ، خواستم باشی ، خواستم مال من باشی...پشیمانم.
 
*

چشم هایم را می بندم ، دردهایم را می کشم ، لعاب می دهم و می درم  ، اما از دردناکی اش کم نمی شود ، اشک می ریزم اما چشم هایم را باز نمی کنم.
من همچنان همان زن رویاپردازم که طرح های خوبی برای بوم زندگی دارم اما طرح هایش همین که به واقعیت نزدیک می شوند آتش می گیرند و این نفرین دنیاست و انگار تا ابد طول خواهد کشید...

2011/12/11

بعضی حرف ها


بعضی حرف ها را نمی شود نوشت ، بعضی حرف ها را فقط باید نگاه کرد یعنی فقط باید با نگاه حرفت را برسانی ، این دست حرف ها اگر به کلمه برسند از ارزششان کاسته می شود ، این حرف ها را باید با چشم گفت یا با دست ، باید دید یا لمس کرد ، این حرف ها را باید با نوازش گفت ، با بو کشیدن ، با بوسیدن ، بعضی حرف ها اصلا به کلمه نمی نشینند ، تو هزار بار هم که بگویی دوستت دارم باز هم جای آن بوسه ی گدازنده را نمی گیرد یا آن نوازش دلپذیر که می بردت به سمت دروازه های خواب...
بعضی حرف ها آنقدر دلریزند که تنها می شود آرام آغوشت را باز کنی یا کنار مخاطبت دراز بکشی یا آرام آرام دست هایت را زیر آستینش بلغزانی...آخ که بعضی حرفها چقدر گدازنده اند.

دستانم را باز می کنم
این ضربان کوبنده
حرف ها دارد برای گوش هایت