2015/07/25

یار با ریا

تو درمونگاه که بودم دو تا دختره با خنده و دلقک‌بازی اومدن تو اتاق تزریقات، تعحب کردم جایی که همه بی‌حالا میخوابن تا سرمشون تموم بشه، قیافشون به مریضا نمی‌خورد، اما در کمال تعجب دیدم یکیشون رفت رو تخت دراز کشید جفتشونم هی این‌ور اونورو نگاه می‌کردن دنبال یه‌چیزی که بعد از این که خانوم پرستار اومد فهمیدم چی بود...
اون خانوم مثلا مریض به خانوم پرستار گفت: ببخشید از این ماسکای اکسیژن هم دارین؟ خانوم پرستار گفت: داریم واسه چی؟ اونم جواب داد: می‌خوام بزنم عکس بگیرم، بعد که مکث خانوم پرستارو دید گفت: عکسو لازم دارم می‌خوام حال یکیو بگیرم...
دلم لرزید...
خانوم پرستار گفت: یعنی این همه پول خرج کردی الکی که حال یکیو بگیری؟
همراهش گفت: الکی نیست که خودشم یکمی تقویت می‌شه!
چشمامو رو هم فشار دادم روزای قبل امروزو مرور کردم، موازی افکار من پرستار و دخترا حرف میزدن
-: فکر شوهر کن، این آدما معلوم نیست بمونن
+: نه بابا تا حالا چند بارم زنگ زده من جواب ندادم
&: خیلی هم کار خوبی میکنی ادب می‌شه...
زاویه دیدم طوری نبود که ببینمشون، بی‌قرار شدم پرستارو صدا کردم که خلاصم کنه، وقتی پا شدم که خودمو مرتب کنم دیدم که پرستارو راضی کردنو ماسک اکسیژن رو صورتشه و همراهش در حال عکس گرفتن...
فکر کردم دیدم چقدر بین دنیاهای آدما فرقه...چقدر اندازه‌ی دلا متفاوته...چقدر آدما آزار رسوندنو خوب بلد شدن...عذاب‌وجدان وارد کردنو به هرقیمتی...انتقام گرفتنو در کمال خونسردی...حالم خوش نبودو ناخوش‌تر شد...

No comments:

Post a Comment