جوانتر که بودم فکر می کردم آینده را آنطور خواهم ساخت که کسی تا به حال نساخته ، آنطور که دوست می دارم ، آنطور که دل بخواه خودم باشد فقط...یک بی نهایت دلپذیر
بزرگتر که شدم ، فهمیدم دیواری است میان آنچه دل بخواه من است و آن کجا که منم ، دیواری به بلندی سرنوشت...هنوز آنقدرها دلسرد نبودم ، حتی خواستم نردبان بسازم و ساختم اما...من هر چه بلندتر می ساختم سرنوشت بلندتر از آن بود... از آن روز باورهایم را در کاغذی پیچیدم و در جایی که امروز یادم نیست کجاست دفن کردم...
می دانی چیزی برای باور وجود ندارد ، چیزی حتی برای درک کردن ، اینکه فکر کنیم میان تصمیم هایمان معلقیم تفکری پوچ است بین ما و آنچه دل بخواه ماست دیواری است به بلندای سرنوشت ، پس...مجبوریم...جبری باور کش...
و باور کن که نمی شود بی نهایت را در کوچه ایی بن بست ساخت...
پی نوشت : خوش به سعادت آن هایی که دل بخواهشان آن ور دیوار نیست
No comments:
Post a Comment