2013/07/23
ناخنی که شکسته بود
2013/05/21
Viva
2013/05/08
از خودنویسی
2013/04/16
تهوع
2013/04/08
یک دور باطل همینو همین
2013/03/20
91
امروز آخرین روز از سال 91 هست ، سال سختی بود ، با تصمیمای سخت ، حرفای ریز و درشت ، قهراو آشتیا ، گریه ها و خنده ها ، دلبستن ها و دلشکستن هااما گذشت خیلی حرفا داشتم که امسال به خیلی نگفتم ، خیلی کارا باید برای بعضیا می کردم که نکردم ، خیلی جاها خیلی کم بودم ، خیلی جاها زیاده روی کردم ، ادما ی خوبی کنارم داشتم ، آدمای عزیزیو کنارم نداشتم ، اما خواصیت زمان گذشتنه ، بهار میاد و اتفاقا می افتن و آدم ها عوض می شن ، من اما انگار سال هاست همون جوری موندم دستامو باز می کنم ، دلم می خواد همه ی
دنیا رو بغل کنم ، شاید از سر شادی ، شاید از سر دلتنگی
2013/03/10
ما
2013/02/21
از آن یک آن ها
2013/02/20
دوستانه
یک وقتایی آدم ویرش می گیرد با یکی حرف بزند ، مثلا برود به همکارش گیر بدهد که فردا اگر یکی از دوستان قدیمی ات قرار بود بیاید خانه ات ، نهار چه می پختی یا اینکه با هم بنشینید ایمیل های غیر کاری چک کنید و رنگ اسمتان را کشف کنید و بر سر مطالبش با هم چانه بزنید ، یک وقت هایی آدم دلش می خواد با دوست هایش بپرد ، در حد خاله بازی حتی ، یا حرف های خاله زنکی یا نمی دانم.
آدمیزاد اسمش روش است ، دوست می خواهد ، رفیق می خواهد نه حالا حتما رفیق گرم آبه و گلستانی ، کلا آدمی هم جنس که بشود دو کلمه برایش حرف زد و خندید.
دلم برای دوستانم تنگ شده است ، برای حرف های دخترانه زدن ، برای چیزهای پیش پا افتاده حتی ، اصلا یک جوری شده ام که انگار دلم می خواهد دوروبرم پر از دختر باشد ، دخترانگی دلم می خواد ، بگذریم که همه درگیر زندگی هاشان هستند و خوب بین همه ی دردسرها شاید آدم های کسی بتوانند از خودشان بِکَنند و وقتشان را به دیگری بدهند ، حق هم دارند خوب زندگی و وقت و حوصله ی خودشان است ، دلشان نمی خواهد با کس دیگری سهیمش شوند ، در این گیرو دار است که من یکی از خوب های زندگی ام را بعد از یکسال و خورده ایی قرار است ببینم و چقدر خوشحالم ، هر چند که می دانم ، مثل همیشه باز هم حرف ها فقط در مغزم رژه می روند و به زبانم شاید نیمی از آن ها هم ننشیند اما همینکه دوستی کنارم دارم فردا بسیار لذت بخش است ، حتی فکر کردن به آن.
البته این قضیه برای من از آنجا شروع شد که دو نفر از ارکان مهم دوستی ام را گم کردم ، گم که...نه اما دور شدند ، کم شدند و این نیاز حرف زدن با یک آدم جدای آدم زندگی ات برای من مثل یک بغض شد ، مثل دو دستی که گردنت را فشار می دهند و...نمی دانم ، خلاصه اینکه من یکهو احساس کردم که خیلی در زندگی ام آدم طفلکی دوست ندار بدبختی هستم و خوب چون این حس نیود و من یک آدم طفلکی دوست ندار بدبخت هستم تصمیم گرفتم دوباره به دایره ی دوست دارها ملحق شوم ، تصمیم گرفتم که این میدان سیم خارداری را که دورم پیچیده بودم باز کنم ، هر چند که هنوز نمی دانم می توانم ادامه بدهمش یا نه ، راستش مشکل آنجاست که هر بار که این کار را کرده ام آدم ها ناامیدم کرده اند و از آن ها رنجیده ام...کاش اینبار به میمنت فرار از حس های بد هم که شده آن اتفاق ها باز تکرار نشود.