نمی دانی
عشقم ، نمی دانی
جایی
میان زمین و آسمان ، روی نزدیک ترین ابری که چشم هایش سرخ شده بود از بغضی که هر
بار به زحمت فرومی داد ، نوازشی به نرمی طلوع آفتاب در یک روز پاییزی خاطراتم را
تکانی داد.
من
ایستاده تمام قد و سنگری ساخته از تمام خارهایی که تنم را خراش داده بودند و صدایی
که مرا فرا می خواند به اولین غنچه ایی که در میان خارزار چشم باز می کرد.
گره ی
مشت هایم به نرمی باز می شود و ته لبخندی که مزه ی خون نمی دهد.
نمی دانی
عشقم ، نمی دانی...
من زن تمام
فصل ها نیستم.
من در
رنگ ها غوطه می خورم و هنوز هم به رنگ تمام برف هایی مانده ام که نباریده اند.
در من
سفر کن ، کشورها درون من میزیند که آغشته اند به ناامن ترین طوفان ها و رشته هایی
که هنوز رابط اند بین زمین و آسمان.
دستهایت
را می گیرم و سخره ها را در مینوردیم و این غوغا روزی خاموش خواهد....
No comments:
Post a Comment