امروز با خودم دعوایم شد... فرصت مناسبی بود چون خودم را به باد حرف های راست و حقیقت های انکار ناپذیر گرفته و چقدر متاسفم از کلماتی که نوشته ام اگر غمی بافته باشد بر جداره ی قلبت...
کلمات...رسالت سنگینی دارند که معمولا نادیده گرفته می شود ، حتی منی که از پیچاندنشان لا به لای ناگفته ها لذت می برم گاهی این حقیقت را از یاد می برم ، این روزها ذهن ما آدم ها ملقمه ایی از باید ها و نباید های بیرونی و دوست دارم ها و دوست ندارم های درونی ست دیگر چه کسی وقت دارد فکر کند به اینکه گوشه ایی از انتخاب جمللاتش رشته ی نازک تنهایی کسی را بیازارد یا نیازارد...
هر چه دنیایمان بزرگ تر می شود ، سطوح اخلاقی انگار که ساییدتر می شود...
....
زنی را می بینم تن آلوده به بازی های روزگار که هنوز سرش را بالا می گیرد و هنوز زبانش به گفتم متاسفم می چرخد.
زنی را می بینم
هنوز می بینم
زنی که مرده هایش را زنده نگه می دارد و به این فکر می کند که چه وقت زمان آرامش می رسد
....
خوب که خالی شدم ، چای دیگری ریختم
پا روی پا انداختم و ضربان شقیقه ام آرام گرفت
No comments:
Post a Comment