گاهی وقت ها نمی دانی تنهایی ها یا غصه هایت را باید کجا داد بزنی ، نه بهتر است بگویم گاهی جایی برای فریاد زدن دلتنگی هایت پیدا نمی کنی ، به آدم های دورو برت نگاه می کنی و می دانی همه حرف ها و دردها و خستگی های خودشان را دارند و تو با این حجم وسیغ فقط باری هستی روی پشتشان ، پس چشم هایت را می بندی ، بغضت را فرو می دهی و سفت سر جایت می نشینی و آب در دل کسی تکان نمی دهی ، گاهی هم سرت را می گذاری روی بالشتت و یک دل سیر پشت در بسته ی اتاقت اشک می ریزی ، گاهی هم گوشه ی اتاق قلم و کاغذی در دست می گیری و همه ی درد و دل هایت را با سپیدی کاغذ تقسیم می کنی.
.....
از سر شب بارها به خودم گفته ام تو گریه نمی کنی این بغض لعنتی هی بالا و پایین می رود. فکر می کنم به دست هایت که گرمند اما دورند ، فکر می کنم به چشم هایت که مهربانند ولی دورند ، فکر می کنم به لب هایت که گدازنده اند اما دورند ، فکر می کنم به سینه ات که جایگاه تمام خواب های من است ولی....
از آخرین عاشقانه ایی که نوشته ام نمی دانم چه مدت می گذرد ، کنار تمام خاطرات روزهایمان نشسته ام و می شمارم و اعداد را گم می کنم ، امشب کجای این سیاهی ها پنهان شده ایی !
من در این تنهایی
من در این نیمه شب جانفرسا...
و شعر ها را گم می کنم
و آهنگ ها را و صداها را و خاموشی....
در عمیق ترین لحظه های سکوتم امشب صدایت می کنم اما چه صدایی !
شب پر از تنهایی بود و مسافرهرگز به قطار ساعت 11:00 نرسید...یک زن نزدیک به همه ی دلتنگی ها از پنجره ی مشرف به بی ستاره ترین شب سال ، کاغذ نوشته هایش را به دست باد سپرد و گونه هایش از تمام اشک های نریخته می سوختند.
آری امشب آغاز اولین تمام بود و چه راه ناهمواری داشت تا صبح امروز...تو هرگز آنجا که خواستی نرسیدی و من همین جا که به تو رسیده ام همان تمام خواسته ام بود...
فکر که می کنم همه چیز را گم می کنم بیا شب را از کتاب آسمان پاک کنیم ، من دلم گرفته است و به اندازه ی تمام زمستان های بی برف از آسمان گله دارم...
یادت می ماند چقدر دوستت دارم ؟ کاغذی که به باد سپرده ام فردا پشت پنجره ی اتاقت خواهد بود...اما تو آنجا خواهی بود برای خواندن تمام دوستت دارم های من ؟
No comments:
Post a Comment